ترس از همه چی
نمیدونم چرا پرستش چندوقته بی خودی از همه چی میترسه مثل رعد و برق - باران - لباسشویی - جاروبرقی - برف پاکن ماشین - صدای قند یا بادام وگردو شکستن طبقه بالایی ها و ... قبلا که 7یا 8ماهش بود تفریحش شده بود اینکه لباسشویی روشن باشه و بره جلوش بشینه و تا آخر نیگا کنه بعد که رفت تو یکسالگی از لباسشویی جاروبرقی و سشوار میترسید که طبیعی بود و یه مدت بعد خوب شد و ترسش ریخت حالا دوباره شروع شده اما افراطی طوری که گریه میکرد و میگفت :وقتی من رفتم خونه خاله نگین شما روشنش کنین منم هی حرص میخوردم چون هرروز که نمیشد بره خونه خاله خلاصه اینکه بابایی هرطوری بود با جارو برقی آشتیش داد ولی از اون ور بوم افتاد الان تاجارو رو میارم میچسپه به دسته جارو و میگه منم کمک میکنم و هر دفعه که دسته جارو عقب جلو میره پرستش هم باهاش عقب جلو میره در ضمن از صدای سوت شبگرد تو کوچه که ما به زبان محلی بهش میگیم( آتاس) هم شدیدا میترسید منم رفتم تو اسباب بازی هاش یه سوت پیدا کردم شبا هر وقت آتاس صداش میاومد منم با صدای سوت اون سوت میزدم تا پرستش بخنده و فکر کنه بازیه و ترسش بریزه حالا این وسط همسایه ها چی کشیدن؟ از صدای آبگرم کن خونه آرش (پسر عمه ) میترسید و کلافه مون کرد تا برگشتیم حتی بابایی بردش توی آشپزخونه که آبگرم کن رو نشونش بده ولی چشماشو بسته بود باز نمیکرد شب یلدا دو سال شیش ماهگی امروز هم که مجبور بودم لباسشویی روشن کنم چقدر براش داستان تعریف کردم که لباسشویی مهربونه میخواد لباسهای مارو بشوره .- میخواد پتویی رو که پرستش خانوم بهش رژلب مالیده رو بشوره و... ده دقیقه اول همش گریه کرد و چار چنگوولی چسپیده بود بهم تازه ما تو اتاق بودیم و صداش خیلی کم بود ولی چون حساس شده بود صداش رو میشنید مخصوصا که یه شب ساعت لباسشویی رو گذاشتم رو پنج ونیم صبح .تا لباسشویی روشن شد پرستش جیغ کشید نزدیک بود سکته کنم چون کنار من خوابیده بود دهنش توی گوشم بود چقدر منو بابایی آواز و لالایی خوندیم تا لباسشویی کارش تموم شدخلاصه این قدر از مهربونی لباسشویی گفتم و گفتم که وقتی لباسشویی خاموش شد تازه گریه میکرد که چرا خاموش شده الان دیگه لباسامون کثیف میمونه اینجا چشماشو بسته که صدای لباسشویی رو نشنوه پی نوشت : البته ریشه این ترس ها بنده سراپا تقصیرم چون پرستش برای بابایی اعتراف کرد که جارو برقی دست مامان رو خورد (چون من همیشه مکش جارو رو با کف دستم امتحان میکردم ) . در مورد برف پاکن ماشین هم یه شب داشتیم میرفتیم مهمانی باران خییییلی شدیدی میبارید جاده هم بد بود و هم کاملا تاریک و تو همون جاده هم قبلا تصادف بدی کرده بودیم یهو تو این گیر و بیر برف پاکن ماشین که تند تند کار میکرد در رفت و ما دیگه هیچ جایی رو نمیدیدیم و من همش جیغ میکشیدم و هی از برف پاکنه بد میگفتم نگو خانوم خانوما همه رو تو ذهنش ضبط کرده حالا هروقت باران میاد و ما تو ماشین باشیم و برف پاکن روشن باشه همش گریه میکنه و چشماشو محکم میبنده اضافه شود : از آتلیه - آرایشگاه - عمو بابک(خیلی هم مهربونه و با بچه ها هم خیلی جوره) - لاک پشت کامواییش که خیلی هم ملوسه- ماشین ظرفشویی مامان اینا و... هم میترسه 19-دی 91