پرستش پرستش ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

یه دختر دارم شاه نداره ... یه داداش داره تا نداره ...

اون روزاها که پرستش نبود

1391/10/14 11:23
1,785 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم پرستش به درخواست داداش عزیزش ایمان(قربونش برم من) قدم به این دنیای خاکی گذاشت چون من وبابایی میخواستیم تمام عشقمون رو فقط برای ایمان عزیزم قسمت کنیم ولی از اونجایی که جییییگر مامان خیلی مهربونه و دلش میخواست یه فرشته دیگه هم تو خونه مون باشهдомик اونقدر اصرار کرد که بالاخره راضی شدیم فرزند سالاری که شاخ ودم ندارهنیشخند القصه که بارداری من مثل اغلب مادرا همراه بود با بدحالی و تهوع و... اشتها که اصلا نداشتم شبا خواب میدیدم که دارم مرغ سرخ شده در نوشابه زرد میخورمتعجب قهقهه ازخواب میپریدم میگفتم صبح حتما درست میکنم نیشخند صبح که میشد حالم از گفتنش هم بد میشد ناراحت به صدای آهنگ اول فوتبال پلی استیشن ایمان حساس شده بودم ساکت طفلی موقع بازی صداشو میزد پایین تا من حالم بد نشه نمیدونم چرا باشنیدن اون صدا حالت تهوع میگرفتم تعجب به بوی های خوب مثل ادکلن, صابون, مایع ظرفشویی مخصوصا پریل و مایع دستشویی حساس بود و گلاب به روتون بالامی آوردم   عاشق خورش آلو بودم دلم فسنجان میخواست ولی از بوی رب انار حالم بد میشدزبان از بوی قورمه سبزی بدم میامد فقط دوست داشتم نیمرو با خرما بخورم  همیشه توی خونه گیره بینی که برای شنا استفاده میکنن میزدم تا بوی صابون و مایع ظرفشویی و یا ادکلن به دماغم نخوره وااای یاد اون روزا میافتم حالم بد میشه ... ایمان عزیزم هم که چهارم دبستان بود دیگه مستقل همه کارهاشو خودش انجام میداد صبحا با بهادر و مامانش(طبقه پایین) میرفت ظهر هم خودش برمیگشت چون  مدرسه اش نزدیک بود و منم بالا رفتن از پله برام ضرر داشت خلاصه هرجوری بود گذشت امتحانای خرداد ایمان هم تمام شد همینجا یادی هم بکنم از کادر دبستان معرفت که خیلی لطف داشتن وهمیشه جویای احوال بودن ومامان همکلاسی های ایمان که توی امتحانات ایمان که باهاش میرفتم مدرسه انرژی مثبت بهم میدادن چند تاشونم که کادر پزشکی بودن تذکرات لازم رو میدادن که چون قرار بودوقت سزارین سر موضعی بشم میگفتن که نباید حرف بزنی وسرت رو تکون بدی تا سردرد نگیری .چند تاشون هم همونجا عروسشون رو نشون کردننیشخنددستشون درد نکنه خلاصه 18 خرداد رفتیم برای تشکیل پرونده و آزمایش و... شب قبل از سزارین ورووجک اصلا نذاشت بخوابم با وجود اینکه همش دعا میخوندم  و درظاهر استرس نداشتم ولی مثل اینکه پرستش ورووجک یه چیزایی احساس کرده بود تا صبح نشسته خوابیدم چون دراز میکشیدم تند تند لگد میزد صبح ساعت 6ونیم رفتیم دنبال مامان و ایمان رو گذاشتیم اونجا و خلاصش کنم که ساعت 10 ربع کم صبح روز دوشنبه 19 خرداد 1391در بیمادستان حضرت معصومه یه شکوفه بهاری زیبای دیگه به باغ زندگیمون اضافه شد домикقربونش برم چقدر معصوم بود و ریزه میزه و البته دوست داشتنیقلب                                                                                                                                                                                بیمارستان محل تولد پرستش داستان ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامي كيانا
16 دی 91 10:35
واي كه چقدر جالب بود خاطرات دوره بارداري شما آخه خيلي از مواردش با خودم يكي بود مخصوصا مايع ظرفشويي پريل كه از اون موقع تابحال ديگه ظريل استفاده نميكنم جايي هم برم بوشو بگيرم حالم بد ميشه الهي خيلي ايمان جون هم مهربونه كيانا ما هم خيلي دلش يك ني ني ميخواد


انشاا... یکی دو سال دیگه یه نی نی براش بیار خوبه خییییییلی خوبه در ضمن منم هنوز از پریل بدم میاد
مامان کوثری
16 دی 91 19:35
با سلام
وبلاگ نی نی پارتی به خاطر قوانین از نی نی وبلاگ حذف شد لطفا برای دیدن طرح های جدید و سفارشات طراحیتون به وب جدیدمون مراجعه کنید
http://temparti.blogfa.com/


چشم حتما
یاسمین
17 دی 91 14:45
راستش و بخوای منم به خواهشهای یاسمین تن دادم و الان یه کم حالتهای شما رو دارم ولی بهتر از وقتیه که یاسمینو باردار بودم.دعا کنید.
ولی وقتی بچه به دنیا میاد میبینی ارزش این همه سختیو داشته


به به مبارکه خانوم خانوما انشاا... به سلامتی واقعا ارزششو داره خبر خوبی بود
مامان محمد و ساقی
22 دی 91 15:16
این پست رو تا نصف خوندم.دقیقا" مثل خودم بودی.میام بعد میخونم.کاری پیش اومد.