اون روزاها که پرستش نبود
عزیز دلم پرستش به درخواست داداش عزیزش ایمان(قربونش برم من) قدم به این دنیای خاکی گذاشت چون من وبابایی میخواستیم تمام عشقمون رو فقط برای ایمان عزیزم قسمت کنیم ولی از اونجایی که جییییگر مامان خیلی مهربونه و دلش میخواست یه فرشته دیگه هم تو خونه مون باشه اونقدر اصرار کرد که بالاخره راضی شدیم فرزند سالاری که شاخ ودم نداره القصه که بارداری من مثل اغلب مادرا همراه بود با بدحالی و تهوع و... اشتها که اصلا نداشتم شبا خواب میدیدم که دارم مرغ سرخ شده در نوشابه زرد میخورم ازخواب میپریدم میگفتم صبح حتما درست میکنم صبح که میشد حالم از گفتنش هم بد میشد به صدای آهنگ اول فوتبال پلی استیشن ایمان حساس شده بودم طفلی موقع بازی صداشو میزد پایین تا من حالم بد نشه نمیدونم چرا باشنیدن اون صدا حالت تهوع میگرفتم به بوی های خوب مثل ادکلن, صابون, مایع ظرفشویی مخصوصا پریل و مایع دستشویی حساس بود و گلاب به روتون بالامی آوردم عاشق خورش آلو بودم دلم فسنجان میخواست ولی از بوی رب انار حالم بد میشد از بوی قورمه سبزی بدم میامد فقط دوست داشتم نیمرو با خرما بخورم همیشه توی خونه گیره بینی که برای شنا استفاده میکنن میزدم تا بوی صابون و مایع ظرفشویی و یا ادکلن به دماغم نخوره وااای یاد اون روزا میافتم حالم بد میشه ... ایمان عزیزم هم که چهارم دبستان بود دیگه مستقل همه کارهاشو خودش انجام میداد صبحا با بهادر و مامانش(طبقه پایین) میرفت ظهر هم خودش برمیگشت چون مدرسه اش نزدیک بود و منم بالا رفتن از پله برام ضرر داشت خلاصه هرجوری بود گذشت امتحانای خرداد ایمان هم تمام شد همینجا یادی هم بکنم از کادر دبستان معرفت که خیلی لطف داشتن وهمیشه جویای احوال بودن ومامان همکلاسی های ایمان که توی امتحانات ایمان که باهاش میرفتم مدرسه انرژی مثبت بهم میدادن چند تاشونم که کادر پزشکی بودن تذکرات لازم رو میدادن که چون قرار بودوقت سزارین سر موضعی بشم میگفتن که نباید حرف بزنی وسرت رو تکون بدی تا سردرد نگیری .چند تاشون هم همونجا عروسشون رو نشون کردندستشون درد نکنه خلاصه 18 خرداد رفتیم برای تشکیل پرونده و آزمایش و... شب قبل از سزارین ورووجک اصلا نذاشت بخوابم با وجود اینکه همش دعا میخوندم و درظاهر استرس نداشتم ولی مثل اینکه پرستش ورووجک یه چیزایی احساس کرده بود تا صبح نشسته خوابیدم چون دراز میکشیدم تند تند لگد میزد صبح ساعت 6ونیم رفتیم دنبال مامان و ایمان رو گذاشتیم اونجا و خلاصش کنم که ساعت 10 ربع کم صبح روز دوشنبه 19 خرداد 1391در بیمادستان حضرت معصومه یه شکوفه بهاری زیبای دیگه به باغ زندگیمون اضافه شد قربونش برم چقدر معصوم بود و ریزه میزه و البته دوست داشتنی داستان ادامه دارد...