آغاز سال تحصیلی 92-93
حلول ماه مهر
ماه اتمام خوابهای رویایی
شب بیداری های طولانی
بخور بخواب و بیکاری
گشت و گزار و مهمانی
بر شما دوستان عزیزتر از جان ، تبریک و تسلیت باد … (اونایی که تا لنگ ظهر می خوابیدن درک میکنن)
امروز اول مهر آقا ایمان با ذوق و شوق راهی مدرسه شد امسال سال سوم راهنمایی میخونه امیدوارم امسال هم مثل همیشه سربلندو موفق باشه قربون اون قد و بالش برم من طبق قرار قبلی باید من بیدار میشدم و راهیش میکردم چون از وقتی پرستش به دنیا اومده کارای مدرسه ایمان افتاده گردن بابایی مخصوصا آماده کردن صبحانه (همیشه ساعت 6ونیم صبح پرستش در حال شیر خوردن بود ) سال گذشته که پروسه شیر خوردن پرستش تمام شده بود بابایی بازم بهم آوانس داد و خودش ایمان رو راهی میکرد اما امسال از چند هفته قبل تهدید و ترغیب شروع شد که : من گناه دارم ... و خدا خوشش نمیاد و چرا من باید 6ونیم بیدار بشم و ... ،خلاصه من عزمم رو جزم کردم که امروز صبح 6و نیم بیدار بشم ، از ساعت 5 صبح توی خواب استرسم شروع شد و از بس خوابهای عجیب و غریب دیدم و تو خواب وول خوردم و هی بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه آب خوردم هی بیدار شدم ساعت رو نیگا کردم آخرش 6 صبح همسری عطایش را به لقایش بخشید و با حالت نیمه عصبانی از خواب بیدار شد و گفت عزیزم بگیر بخواب دیوانه ام کردی از بس اومدی و رفتی خودم ایمان رو راهی میکنم من : همسری : البته من مثل یه زن خوب و یه خانم خونه دار ساعت 6 کتری رو روشن کردم و موقع رفتن ایمان یه عکس ازش گرفتم و رفتم پریدم تو جام و خوابیدم تا 9 صبح
دلم واسه اولین روزای مهر تنگ شده که وقتی تنها یه گوشه حیاط مدرسه وایستادی ، یه نفر میومد و بهت میگفت : با من دوست میشی ؟؟؟
یادتون میاد ؟، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی ، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد …
.
.
یادتون میاد ، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم بعد عرق میکرد ، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند ، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت ، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده !
.
.
.
.
یادتون میاد ، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !
.
.
.
.
.
.
یادش بخیر تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم ، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند ، اونکه وارد میشد هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد ، محکمتر رو میز میکوبیدیم …
.
.
یادش بخیر دبستان که بودیم هرچی میپرسیدن و میموندیم توش ، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !
.
.
.
.
یادش بخیر تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد ، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم …
.
.
یادش بخیر خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم …
.
.
یادتون میاد ؟؟؟
نوک مداد قرمزای سوسمار نشانو که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد …
.
.
تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون که یه کلاس دیگه بود می پرسیدیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن …
.
.
وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم ، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم …
.
یادمه یکی از پر استرس ترین لحظات دوران ابتدایی وقتی بود که دیکته تموم میشد و مبصر دفترا رو جم میکرد میذاشت رو میز معلم ؛ هی حواسمون به دفترمون بود ببینیم کی نوبت صحیح کردن دیکته ما میشه ، نوبتمون که میشد همش چشممون به خودکار معلم بود ببینیم غلط داریم یا نه … قلبمونم تند تند میزد !!!
یادش بخیر