اولین مسافرت شمال بچه ها شهریور 92 قسمت اول
سلام به دوستای گلم بالاخره طلسم شکسته شد و گزارش سفرنامه آماده شد یعنی آخر آنلاین هستم ها اگه یه جایی خبرنگار حرفه ای و به روز خواستن بهم اطلاع بدین چون خیلی خیلی آنلاینم راستی شهریور وبلاگمون یکساله شد یکساله و سه ماهه که با دوستای نازنینی مثل شما آشنا شدم و کلی زندگیم تغییر کرده خیلی وقتا رفتارهایی با بچه هام داشتم که با دیدن و خوندن مطالب دوستای دیگه فهمیدم رفتارم اشتباه بوده خیلی وقتا آشپزی یاد گرفتم کاردستی یاد گرفتم خیلی اطلاعات جغرافیاییم بالا رفته از دکوراسیون خونه ی خیلی از شماها الگو گرفتم، از مدل لباس بچه ها ، از طرز رفتار با همسراتون درس گرفتم و خلاصه کلی از نکات مثبت استفاده کردم امیدوارم منم حتی اگه شده یه ذره برای شما مثبت بوده باشم و این دوستی ها ماندگار و شیرین بمونه و اما خاطرات سفر که طولانیه و شما مجبور نیستین بخونین چون من دستم گرم بشه دیگه دست بردار نیستم
چهارشنبه ای که فرداش عازم سفر بودیم (6 شهریور 92) همه کارها و برنامه قاطی شد من نوبت دندان پزشکی داشتم 8ونیم شب ، یه مراسم عروسی خودمونی دعوت بودیم ، گوشی نگین(خواهرم ) رو باید میبردیم یه برنامه روش نصب کنیم ، ماشین رو باید میبردیم معاینه فنی یه کار مهم دیگه هم بود که باید همسری میرفت ولی کنسل شد خلاصه ساعت ده و نیم شب رسیدیم خونه ، مهمانی عروسی تو حیاط بود ایمان رو هم صدا زده بودن پایین ما هم ده دقیقه رفتیم نشستیم من به خاطر دندونم اصلا حال نداشتم و بعد اومدیم خونه بدو بدو پی کارهامون ... آخر شب هم بابایی رفت دنبال پرستش و دنیا و نگین (خواهرای خودم ) من تا سه و نیم بیدار بودم مشغول ساک بستن وسواس عجیبی هم دارم موقع سفر دوست دارم خونه ام تمیز تمیز باشه احساس خوبی بهم میده خلاصه 6 صبح از خونه زدیم بیرون ، رسیدیم همدان صبحانه خوردیم دقیق 12 توی جنت آباد تهران پیاده شدیم هوس کردیم نهار رو تو پارک بخوریم رفتیم بوستان مهستان خیلی خلوت و دلنشین بود
بعد از استراحتمون رفتیم خونه عمه شیرین ( خواهر شوهرم) عصر هم با ادریس (پسرعمه) رفتیم خرید ، وااااااااااااااااااااااای من عاشق خرید کردن اونم تو تهرانم ،اول برا ایمان کتاب هری پاتر خریدیم بعدش بازار سنتی ستاری بعدش گیشا که مقصد اصلی بود و چون دیر بود و عجله داشتیم مستقیم رفتیم بوتیک هاترا و چند تا مانتو و زیور الات و لاک شبنما و یه فرشته کوچولو دست ساز برای پرستش خریدیم
سوار ماشین شدیم به طرف شرق تهران شانس آوردیم ترافیک روان بود هشت و نیم رسیدیم فرهنگسرای اشراق ، شب خونه سمیرا (دختر برادر شوهرم ) بودیم طفلک با وجود اینکه دستش بد جوری سوخته بود و ما نمیخواستیم بریم خونه شون ولی خودش اصرار کرد، تلفنی کلی قسمم داد که بریم اونجا حتی گفتم برا خواب میایم که عصبانی شد خیلی هم تدارک دیده بود من خیلی عذاب وجدان داشتم خلاصه طبق برنامه صبح زود با مترو رفتیم جمعه بازار چهار راه استانبول پارکینک پروانه خیلی هیجان داشتیم و طبق شنیده هامون واقعا همون جایی بود که میخواستیم خواهرا کلی خرید کردن ولی من فقط 5تا روسری خریدم چون ماشینمون جا نداشت وگرنه کلی دکوری میخریدم انشاالله دفعه بعد. خانم های تهرانی اگه تا حالا نرفتین پارکینگ پروانه حتما حتما همین جمعه برین واقعا جای جالبیه مخصوصا کارای هنری دانشجوهای گرافیک و هنر که اولا هیچ جا ازش پیدا نمیکنی و دوم اینکه مدل چینیش تو بازار نیست و ایرانی ایرانیه و منحصر به فرده
خلاصه ساعت سه از تهران زدیم بیرون تو جاده ترافیک سنگینی بود از فیروز کوه شروع شد یه ماشین سنگین با بارش از لاین مقابل افتاده بود پایین دقیقا دهانه خروجی تونل و تا پلیس راه و جرثقیل اومد و راه رو باز کرد ما چند ساعت تو ترافیک بودیم بعد از اونم ورودی شهر ورسک بود فکر کنم که شیب تندی داشت و لنت ماشینمون داغ کرد و دود ازش بلند میشد مجبور شدیم بزنیم کنار و یک ساعت معطل شدیم البته خیلی از ماشین های دیگه هم این جوری شدن
ایمان هم از فرصت استفاده کرد و کتاب هری پاترش رو میخوند
شب ساعت 10 رسیدیم قائم شهر در صورتی که قرار بود ساعت 7 بابلسر باشیم ولی ترافیک برنامه مون رو به هم زد اصلا قائمشهر تو برنامه مون نبود تا رسیدیم یه نون داغ کباب داغ گیر آوردیم مثل قحطی زده ها شام خوردیم بعدش توی پارک مخصوص مسافران چادر زدیم و خوابیدیم
صبح زود رفتیم به سوی بابلسر اولین کار اجاره هتل آبارتمان بود
پرستش طبق حدسیات من اول از دریا میترسید به همین خاطر اول که رفتیم لب دریا من و پرستش همش میگفتیم ما میخوایم خاک بازی کنیم با خاله دریا کاری نداریم (از اسم دوستم به عنوان حربه استفاده کردم ) وقتی موج می اومد و نوشته های ما رو خراب میکرد ما با دست روی موج میزدیم و میگفتیم : ای خاله دریا باید به عمو فرشاد(شوهر دوستم) بگیم عصبانی بشه برات بعدش پرستش مزد زیر خنده و کم کم خودش رو به آب زد
این عکس منو یاد شکیرا خواننده میندازه نمی دونم چرا ؟؟؟ بابایی هم یاد قبایل سرخپوستی میافته
از ایمان کنار دریا زیاد عکس ندارم چون همش توی آب بود و ازمن خیلی دور بود و البته تا راضی شد از دریا بیاد بیرون من قبض روح شدم چون خیلی از ساحل دور شده بود
سواستفاده: این مایو دو تیکه خوشگل رو خودم دو شب قبل از سفر براش دوختم در عرض دو ساعت خودم خیلی خیلی ازش خوشم اومدبابایی هم کلی ذوق کرد مخصوصا که به تن پرستش هم خیلی خیلی قشنگ بود گردنبندش رو هم داداش آرش از چین با یه لباس و کفش خوشگل براش آورده بود
قربونشون برم من بچه ها حسابی بهشون خوش گذشت مخصوصا پرستش وقتی بهش میگفتم بیا خاک بازی کنیم تعجب میکرد و کلی از ته دل ذوق میکرد غروب به زور از تو آب آوردیمش بیرون ایمان هم که نگو با دوربین شکاری هم به زور دیده میشد فقط خدا میدونه چقدر استرس ایمان رو داشتم
ساعت یک و نیم رد شد و پرستش خانووم همه رو خواب کرد با اون همه بازی که لب دریا کرد و بعدازظهر هم نخوابیده بود همگی فکر میکردیم هشت شب میخوابه ولی میبینین که
ادامه دارد ...