زلزله های پی در پی در کرمانشاه
امشب اولین باری بود که بچه هام زلزله احساس کردن و از ته دلم آرزو میکنم آخرین بار هم باشه الان تقریبا دو هفته اس که توی شهرمون همه از زلزله و احساس ترسشون حرف میزنن خوشبختانه با وجود اینکه بیشتر از دویست بار زمین لرزه و پس لرزه توی شهر و استانمون داشتیم ولی ما هیچ کدوم رو احساس نکردیم خونه هر کی میرفتیم یا هرکی زنگ میزد میگفتن واااای زمین لرزه ها رو احساس کردین چه وحشتناکه حتی شب اول عموی بچه ها زنگ زد گفت زلزله اومده هوشیار بخوابین و وقتی میگفتیم نه ما اصلا متوجه نشدیم همه تعجب میکردن و البته ایمان کلی شاکی بود که چرا ما احساسش نمیکنیم بچه ام عاشق هیجانه امروز عصر پرستش با خاله نگین رفت خونه مامان اینا، من و ایمان هم از نمایشگاه کتاب برگشتیم و سه نفری داشتیم شام میخوردیم چون میخواستیم فیلم ببینیم تو هال سفره انداختم من داشتم حرف میزدم که یهو زمین شروع کرد به لرزیدن من با ترس و بلند گفتم یا الله و بازوی همسری و ایمان رو محکم فشار دادم (وسط نشسته بودم ) فقط دو ثانیه طول کشید ولی خیلی خیلی وحشتناک بود تمام بدنم یخ کرد اولین فکری که به ذهنم اومد پرستش بود که خونه مامانم بود (چون معماری خونشون سبک قدیمه و اصلا برای زلزله ایمن نیست مخصوصا برای بچه ها) دویدم طرف تلفن ، همسری هم همین فکر به ذهنش اومده بود سریع رفت تو اتاق کاپشنش رو پوشید منم شماره خونه شون رو گرفتم ولی جواب نمی دادن داشتم سکته میکردم شماره نگین رو گرفتم اما از بس استرس داشتم اشتباه گرفتم به ایمان گفتم بیا تو شماره نگین رو بگیر ، نگین گوشی رو برداشت گفت از ترس رفتیم تو حیاط ، زود بیاین پرستش رو ببرین خلاصه همسری رفت و چند دقیقه بعد برگشتن ، طفلک دختر کوچولووم تا اومد تو گفت : مامان شما هم زلزله داشتین به خاطر اینکه نترسه الکی گفتم :آره عزیزم خیلی هم خندیدیم و خوشحال شدیم ، شما چی زلزله داشتین طفلک دخترم حسابی ترسیده بود گفت : ما اصلا نخندیدیم داشتیم با شکیلا نقاشی میکشیدیم یه دفعه خونه هه گفت زززززززززز، خاله نگین داد زد یا الله ، دایا هم گفت : بدویین تو حیاط ،تازه تو حیاط سرد بود با شکیلا و شینا همش بدو بدو میکردیم و دستمون رو میکردیم تو کاپشن تا گرم مون بشه کاشکی اون لحظه که داشت تعریف میکرد ازش فیلم میگرفتم ما سه تایی ساکت فقط حرفای پرستش و احساسش رو از زلزله گوش میکردیم والبته خیلی دلم سوخت خدایا بزرگیت رو شکر نمی خوام ناشکری کنم ولی از احساسی که بچه ام داشت دلم گرفت یا ارحم الراحمین. ایمان هم معلوم بود که ترسیده ولی زیاد به روی خودش نمیاورد منم به خاطر اینکه جو خونه رو بهتر کنم هر نیم ساعت به حالت شوخی و عصبانیت میگفتم : آقا ایمان دلت خنک شد؟ به آرزوت رسیدی ؟زلزله رو احساس کردی ؟ اونم خنده ای میکرد و میگفت آره خلاصه خدا خودش رحم کنه کرمانشاه رو گرفته ول نمیکنه دوستای خوبم برامون دعا کنین