سفرنامه نوروز 92
سلام دوستای گل امیدوارم سال خوب و خوشی رو آغاز کرده باشین و تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه : امسال تنبلی کردم سفره هفت سین ننداختم همه تزیینات سال های قبل رو هم داشتم ولی چون میخواستم یه چیز جدید باشه و خیلی هم کار داشتم دیگه وقت نشد ایده جدید اجرا کنم و چون هر سال عید خونه خودمون نیستیم و سبزه ام هم خراب شد توی ذوقم خورد و سفره ننداختم ولی نگین یه سفره ساده اما زبیا انداخت که سال تحویل کنارش بودیم :
روز اول که خونه مامان بودیم عصر هم رفتیم خونه خواهر شوهرم که عمه شیرین هم اونجا بود و دیداری به جا آوردیم ، روز دوم عید صبح زود با مامان اینارفتیم کامیاران اول طبق عادت یه سررفتیم بازار ، برای نهار رفتیم خونه علی پسر خاله ام که پرستش عاشق دخترشونه اسمش هاوژینه و البته از پرستش خیلی بزرگتره نمیدونم چند سالشه ولی دبیرستانیه بعداز ظهر هم رفتیم خونه دایی علی ، دختر دایی هام همه بودن با بچه هاشون ، خیلی خوش گذشت چون از وقتی ازدواج کرده بودن ندیده بودمشون ، برای شام هم خونه پسر خاله محمد بودیم صبح هم رفتیم روستای پدری و چند تا درخت زردآلو توی باغ کاشتیم . چند تا گوسفند و بره و بزغاله هم دیدیم پرستش اول دوید به طرفشون چون توی آفتاب لم داده بودن فکر کرد عروسک هستن ولی وقتی بهشون نزدیک شد اونا در رفتن و پرستش هم ترسید ایمان هم از زنبور های عسل میترسید
دوتایی هر لحظه در حال در رفتن برای نهار هم رفتیم شاهینی خونه لیلا (دخترخاله ام )که پرستش به پسر بزرگش که اسمش امیده میگفت: دومید شام هم رفتیم خونه بغلی که خونه پسرداییم بود شب موقع شام پرستش بادست برنج میخورد اول خواستم جلوش رو بگیرم و آبرو داری کنم ولی وقتی یادم افتاد که از روز عید تا حالا درست و حسابی غذا نخورده دیگه کاری به کارش نداشتم : فرداش هم میخواستیم بریم خونه دختر داییم توی راه تصادف شده بود و چون جاده بسته شده بود پیاده شدیم و کلی از طبیعت لذت بردیم :
آقا ایمان هم با باباش رفتن ببینن چی شده کی راه باز میشه ؟ اینم روستای ماراو البته فارسی میشه : ماراب جالب بودکه اول روستا پارک بازی بود برای بچه ها ما هم پیاده شدیم و همگی بازی کردیم : جاتون خالی نهار یه غذای بهاری مخصوص کردستان به اسم کلانه خوردیم شب هم برگشتیم کامیاران خونه پسردایی منصور ، فرداش هم اومدیم کرمانشاه . توی شهر خودمون هم چند جا که سفره هفتسین بود رفتیم : سفره هفت سین میدان نفت (سپاه) : یه روز هم رفتیم پارک پرستش بایه دختر هم سن خودش دوست شد که اسمش ژینا بود و وقتی که دید اون بدون کفش و جوراب سرسره میکرد جوگیر شد کفش و جورابش رو در آورد :
خیلی جاها پرستش حوصله عکس گرفتن نداشت
روز شنبه 10 فروردین ساعت 7 صبح من و بابایی و پرستش و ایمان به همراه مامان و بابام و دنیا ونگین و شکیلا و محسن پسرخاله و خانوومش (پرستش این عروس خاله رو هم خیلی دوست داره ) رفتیم به طرف قصرشیرین صبحانه رو اول شهر کرند خوردیم به جز مردها ، ما خانووم ها اولین بار بود که به این شهرها میرفتیم بچه ها یه کم با وسایل ورزشی بازی کردن : بعد از کرند رفتیم به طرف جاده ریجاب و سر راهمون به یه جای خیلی خیلی با صفا رسیدیم که با وجود اینکه بقعه و فبرستان بود ولی خیلی به آدم آرامش میداد . بقعه ابو دو جانه :
بعدشم رفتیم به طرف ریجاب :
کنار این آبشار تابلو زده بودن خطر مرگ یه خندق عمیق هم در طول راه کنده بودن پر از آب که به ما به موازات اون و در کنار اون راه میرفتیم و ایمان همش کنجکاوی میکرد و سنگ بزرگ میانداخت توش و میپرسید مامان به نظرت چقدر گوده منم داشتم سکته میکردم ایمان هم تعجب میکرد هم خنده و هم شیطنت همش میگفت : مامان واقعا میترسی منم آخرش داد زدم آره میترسم من از بچگیم از اب میترسیدم مخصوصا آب سد به خاطر ترس من و بوی بد ماهی های پرورشی اونجا نهار نخوردیم رفتیم طاق گری عکس گرفتیم و رفتیم سرپل ذهاب نهار خوردیم :
پرستش هر جا قاصدک میدید یا فوتش میکرد یا با دست همه رو پر میداد .
پرستش و شکیلا
بعد از نهار هم رفتیم به طرف آبشار پیران که جاده اش خیلی سخت بود وسط راه پشیمان شدیم برگشتیم رو به قصرشیرین ، شب قبلش که با محسن هماهنگ کردیم گفتیم شاید شب اونجا بمونیم محسن 5،4تا پتو محض احتیاط آورده بود ولی چون حالت عادی کرمانشاه تا قصرشیرین تقریبا یک ساعت و نیمه ما گفتیم برمیگردیم و چون قصر جزء شهرهای گرم محسوب میشه ما وسیله برای خواب نبردیم وچون ساعت 6 رسیدیم قصر ، مجبور شدیم بمونیم .مردها اول خواستن سوییت یا مدرسه بگیرن ما خانووم ها هوس زیر چادر خوابیدن کردیم قبول نکردیم خلاصه چادر نوروزی گرفتیم با دوتا چادر خودمون لب رودخانه الوند ، تا موقع خواب همه چی آروم بود صدای قورباغه ها خیلی دلنشین بود ، ولی وقت خواب هم زیرمون سفت و سرد بود هم پتو کم بود ایمان عادت نداشت همش نق میزد، مجبور شدیم هر چی تو ماشین بود مثل چادر ماشین کاپشن کت شنل مانتو بندازیم زیرمون و ساعت از یک که گذشت هوا به حدی سرد شد که فقط پرستش چون چندتا لباس و سویشرت رنگین کمانی همیشه همراه و کلاهش رو تنش کردم و ایمان هم چون گرماییه و بابام چون اورکت آمریکایی پوشیده بود راحت خوابیدن . همسری که تا صبح حتی چشماشو نبست البته اونم گرماییه ولی میگفت از بس سرد بوده ترسیدم بخوابم و بدون پتو لرز بکنم ،دستش درد نکنه تا صبح هر کی غلت میزد سریع پتو رو روش میکشید خلاصه خیلی خیلی سرد بود و البته قور قور قورباغه هام یه طرف ماجرا بود دم صبح دیگه تحمل نیاوردیم ماشین رو روشن کردیم و رفتیم تو ماشین یه کم گرم شدیم ولی خاطره شد برامون البته چون ساعت 9 برگشتیم فرصت نشد کنار نخل های زیبای قصرشیرین عکس بگیریم انشاالله دفعه بعد البته بعد از دوبانده شدن جاده ، من نمیدونم جاده به این مهمی که تنها جاده راه کربلاست چرا اینقدر باریک و پر از دست اندازه مسیر برگشت جاده فوق العاده شلوغ بود مخصوصا که همگی تا صبح نخوابیده بودیم البته من به اراده همسرم برای نخوابیدن پشت رل ایمان داشتم ولی نگران محسن بودم که شکر خدا اونم سر حال بود خلاصه روز دوازده فروردین دوباره کلانه خورون داشتیم ایمان و بابایی و نگین و شکیلا هم رفتن موزه معاون الملک و تکیه بیگلربیگی ،: روز سیزده هم چون خیلی خسته بودیم تصمیم گرفتیم توی شهر باشیم و رفتیم پارک خیابان پشت خونمون ویه جا نشستیم که وسیله بازی داشت برای پرستش و دقیقا از ده صبح تا پنج که برگشتیم پرستش روی سرسره بود بدون کفش و جوراب هر کاری کردیم نه کفش پوشید نه جوراب اینم نتیجه اش مایه شرمندگیم : البته ایمان گفت مامان عکس پاش رو نزاری تو وب منم گفتم اشکال نداره همه مامانا این تجربه رو یا دارن یا پیدا میکنن در ضمن خاطره ای از کارای پرستشه وقتی بزرگتر شد کلی با هم میخندیم اینم از سفر نامه نوروزی ما در سال 1392 ، خیلی طول کشید تا بزارمشون تو وب چون حجم عکسا خیلی بالا بود باید سایزشون رو کم میکردم . ببخشید اگه غلط املایی داره چون ساعت یه ربع به سه صبحه دیگه چشمام آلبالو گیلاس میچینه ممنون که حوصله کردین و همراهمون بودین